۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

خیال

درفروبندکه بامن دیگررغبتی نیست به دیدارکسی



سلام

نوبت دادگاهی که میگفتم رسید چندروزپیش با هزاردلهره به دادگاه رفتم ولی نمیدانم خوشبختانه یا متاسفانه بازپرس محترم مرخصی گرفته بود.

خلاصه خیلی اعصابم بیشتربهم ریخت چون دادگاه مربوطه درتهران نیست ودوباره قرار شد وقت دادرسی تعیین کنند وبه من ابلاغ کنند

خوب اگه میخوای بری مرخصی چرا مارو میزاری سرکاررررررررررررررررررررررر

ای بابا چه انتظاربی جای دارم

اگه یه روزی خدای نکرده برحسب اتفاق گذرتون به یه جای دولتی یا دادگاهی ،بیمارستانی بیافته میفهمید من چی میگم

البته امیدوارم که هیچوقت این مواردرو تجربه نکنید

دارم فراراززندان رو میبینم مثل خوره ازوقتی میرسم خونه تا وقتی که ازخستگی هرجا هستم خوابم ببره

فکرکنم راه خوبیه برای فرارازاین لحظه هاونبودن وفکرنکردن ودرتخیلات غرق شدن حتی برای چندساعت
مثل کودکی که همیشه خودم رو جای مردشش میلیون دلاری میذاشتم وسعی میکردم با حرکت آهسته زندگی کنم وازبلندی بپرم وهمیشه تو بازی های کودکانه اسمم استیو باشه وحس اینکه هیچکس نمیتونه مثل من نقش مردشش میلیون دلاری رو بازی کنه

وتجربه اینکه معلم کلاس سومم کلی منوسرکارمیذاشت وقتی فهمید که میخوام درآینده چیکاره بشم
آره سرکلاس با افتخارگفتم که بعدازاینکه میخواستم مردشش میلیون دلاری بشم وبعدش پلیس وبعدش خلبان اینبارمیخواستم فضانورد بشم وبچه های کلاس با تعجب بهم نگاه میکردن وخانم کمالی معلم ما با تمسخر
ومن شده بودم سوژه اون ومدام سرهرموضوع مسخره بحث فضانوردشدن منو پیش میکشید وکلی ازمن توضیح میخواست ومن هم براش شرایط رو توضیح میدادم واینکه اونجا فضاست وبازمین فرق داره آره گاهی دلم میخواددوباره فرارکنم وبرم تو رویاهام وتخیلاتم وبگذارم که تمام موضوعات جدی بگذرند وتموم بشه این تلاش بی وقفه برای بقا

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

سردرگمی


سلام

همه چیز بهم ریخته ویکهفته است که مدام بین دادگاه وبانک واداره ثبت میچرخم وآرمش زندگیم کلاٌ بهم خورده

به خاطریک ندانم کاری واسه خودم یه مشکل درست کردم نه یعنی چندتا مشکل که فکر نمیکنم به این سادگی قابل حل باشه خداخودش کمک کنه که این جریان ختم به خیربشه

فهیمه شنبه شب رفت بنگلادش خیلی یهو پیش اومد واسه اجرای یه کاربه اونجارفته این روزها هرچند به بودن هم خیلی احتیاج داریم ولی مدام ازهم دوریم من بخاطر کارم هفته پیش نصف هفته رو مشهد بودم وجمعه شب رسیدم وفقط رسیدم کمی به جمع کردن وسایلش کمک کنم

خیلی وضعیت بدی واسم پیش اومده وقاطی کردم ووقتی تو یه مشکل گیرمیکنی همه ولت میکنن وتو تنها میشی البته همه کسانی که کاری ازدستشون برمیاد ولی خیلی ها هم دردی میکنن ومن مدام باید تعریف کنم که چی شده ومدام بهم میگن که چرا این کارو کردی ویا اگه این کارو میکردی بهتربود آره اگریه کاردیگه میکردم بهتربود ولی الان دوسال میگذره ازاون اتفاق که حالا زده بیرون ومن حالاباید حلش کنم آره خودم تنها باید ازپسش بربیام

وامیدوارم که برای هیچ موردی از جلوی دادگاه هم ردنشین چون وقتی یه پرونده براتون بازمیشه اصلامعلوم نیست که کی تموم میشه ویا حتی اگه شاکی باشین به حقتون میرسین

ومن همش به خودم دلداری میدم وبه این جفنگیان فکرمیکنم که "مردآن است که درکشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشد"وخلاصه دارم یه جوری سرخودم کلاه میذارم تا بتونم این وضعیت رو تحمل کنم واگه حل نشه.....نمیدونم بیخیال فکربدنکنم

آره بگذرم وفکربدنکنم این هم میگذره بد یا خوب وفقط باید منتظر آینده بود وبس

آینده ای که مبهمه وهیجکس نمیدونه چی میشه شاید هم برم پیش یه پیشگو تا آیندمو بهم بگه تا اگه خیلی خیلی اوضاع خرابه یه فکری براش بکنم

وچه ساده میشکنه هرچی ساختی وبهم میریزه همه افکارت وتو میفهمی که همه این دنیا ودلبستگیش به یه تلنگربنده که ممکنه هرروز ازیه جا به چهارچوب زندگیت بخوره ومثل یه تسبیح اونو پاره کنه وتو سالها باید زجربکشی تا بتونی اونو دوباره جمع کنی که حتی اگه همه دونه هاش رو پیداکنی بازم حتما باید نخ اونو عوض کنی یا همون نخ کهنه رو دوباره با چندتا گره استفاده کنی که بازم اون تسبیح مثل قبلی نیست

آره اینجوریه دیگه باید ساخت وباید گذشت

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

زن


برای زنان سرزمینم


زن عشق می كارد و كينه درو می كند ...
ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر ...
می تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....
برای ازدواجش - در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی
به لطف قانونگذار ميتوانی ازدواج كنی ...
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...
او می زايد و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...
او بی خوابی می كشد و تو خوابِ حوريان بهشتی را می بينی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند : نام پدر ...


این را من ننوشته ام کپی کرده ام ازجایی که نوشته بود این نوشته ازدکترشریعتی است

برای زنان سرزمینم برای مادران سرزمینم وبرای ستم های که برآنان میرود

ومن نیز یکی هستم ازاین ستم کاران وشاید گناهکارترینشان

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

آرزو


زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالون حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یکدم یک نفس حتی

زجنبش وانماند

گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد


میدونی خیلی پاییزه بی حالیه نه بارونی نه رعدوبرقی ونه خیس شدنی برای تازگی وزنده شدن

هرچند شاید زوده باید منتظرموند وبازصبرکرد

اندکی صبر سحرنزدیک است

آره صبرکنیم بازم صبرکنیم

برای شسته شدن برای تازه شدن برای روزهای که خاطرات مارو میسازه

با یاد گذشته هابگذرونیم یاد خیس شدن ها یادسرمای خیس شدن

آخ یادش بخیر یه روز فکرکنم پاییز سال 72 بود تو یوسف آباد با پسرعموم داشتیم میگشتیم که
یهو از اون بارون های جون دار باحال نه بارون روغن نباتی گرفت وما خیس خیس شدیم وآب چکون چپیدیم تو سینما گلریز وتازه فهمیدیم که فیلم اسب شاخدار بالدار رو گذاشته ومابین کلی بچه هفت هشت ساله نشستیم واین فیلم رو دیدیم

آره ازاون بارونها که وقتی خونه بودم سقف خونه از چند جا چکه میکرد ومن مدام حرص میخوردم وقابلمه وظرفهای دیگه رو جابجا میکردم ومدام ازخدا میخواستم که این بارون قطع بشه ولی همون موقع یه عده عاشق یه عده کشاورز مدام دعا میکردن که بیشتر بیاد وقطع نشه وخدا مونده بود که دعای کدوممونو مستجاب کنه

یه باردیگه هم همون سالی که تجریش سیل اومدتابستون بود ومن تو یه خیاطی سرچهارراه امیراکرم پادو بودم اونقدر بارون اومد که تموم پارکینگ ها پرآب شده بود وماشین هادی خان صاحب عملی اون خیاطی تا شیشه زیر آب رفته بود ومن وتمام کارگران خیاطی سه ساعت هل دادیم تا ماشین هادی خان رو از پارکینگ بیرون بیاریم
وبا لباسهای خیس وکثیف پیاده تا راه آهن رفتم

بارون پراز خاطرات تلخ وشیرینه حالا نمیدونم آرزو کنم که بارون بیاد یا نیاد

خدا مونده که با اینهمه سلیقه ودرخواست چیکارکنه

امروز زلزله اومد نه ازاون خطرناکاش یه زلزله یواش ولی ترسناک

آره ترسناک واسه اینکه مدام خاطرات زلزله های خطرناک به ذهنم میومد

ومدام آرزو میکردم که زلزله شدید وخطرناک نیاد واگه بیاد.....اگه بیاد

بیخیال به چیزهای بد فکرنکنیم

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

گذر

عاشقی کن


حال من دست خودم نیس
يه جا آرووم نمي گيرم
دلم از کسی گرفته
كه مي خوام براش بميرم

این روزا بد جوری ساکت
این روزا بد جوری سنگم
همه زندگیمو باختم
پای روزای قشنگم

شب و روز کنار من بود
مث سایه ، نازنینی
تو بگو چه حالی داری
وقتی سایه تو نبینی

مث آینه روبرومه
حس بی تو بودن من
دارم از دست تو می رم
عاشقی کن منو نشکن

پای دنیای تو موندم
من عاشق من آدم
تا صدات بلرزه آخر
تا دلت بگیره کم کم

آخرین ترانه هامو
می خونم با چشمای خیس
عاشقی کن منو نشکن
حال من دست خودم نیس


شعرازعبدالجبارکاکایی


وازکنارهم میگذریم بی توجه به هم وآنقدرغرق درخودمان وزندگیمان شده ایم که فراموش کرده ایم حتی خودمان را

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

تمرکز


این روزها بااین حال وهوا کمتربه نوشتن فکرمیکنم

میدونی کلی گشتم سفررفتم که شاید به آرامش برسم ولی نشد چهارماه خونه بودم وکمتربیرون رفتم مدام فیلم دیدم وکتاب خواندم ولی بازهم تغییری نکردم نمیدونم چرا این حالت نگرانی مداوم منو ول نمیکنه

با دوتا ازدوستام یه دفترکوچیک بازکردیم وفروش اینترنتی راه انداختیم

نمیدونم چرا ولی فکرمیکنم که کارخوبیه وبعدش هم یه پیشنهاد کار از یکی ازدوستام بهم شد که باهاش شراکت کنم ویه کاربزرگ رو راه بندازیم الان سه ماهه که داریم مثلا کارهای اولیشه رو انجام میدیم دلم میخواد مثل اوایل سال پیش سرم شلوغ باشه شاید که این شلوغی منو باخودش ببره تا کمتر تو تخیلاتم سیرکنم ولی گاهی وقتها میخوام بزنم زیرش وهمه چیزو بی خیال بشم وبرم ولی نمیدونم کجا
به آنجایی که اینجا نیست
به آنجای که میگویند خورشید غروب ما

واینکه الان پاییزه ودوباره بارون وعاشقی زیربارون وخاطرات وهمه چیزهای که دوست داری وداری ودوست داری ونداری فصل خیس شدن پی درپی واین شسته شدن وپاک شدن

وچه زود میگذره زمان

وه که بااین عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن ازچون منی شیداچرا

آره چه زود میگذره جمعه گذشته یعنی سوم مهر سال برادرم بود که هنوز من باور ندارم که نیست ولی یک سال گذشت ومن باید وقتی بهش فکرمیکنم بگم خدابیامرز

وهروقت خوابشو میمیبنم خوشحاله ومدام بهم میگه که خیلی بهش خوش میگذره وهرجا میرم اونم میاد به حدی که گاهی بهش حسودیم میشه

شایدم قاطی کردم

ولی باید تمرکز کنم باید زندگی کنم

من به هنگام شکوفایی گلها دردشت
بازمیگردم
وصدامیزنم

آی
بازکن پنجره،بازآمده ام
من پس از رفتنها رفتنها؛
باچه شوروچه شتاب

آره باید برگردم
باید تمرکز کنم باید بتونم دوباره خودم بشم باید تمرکز کنم

آدم بايد هر روز مقداري موسيقي گوش کند، يک شعر خوب بخواند، يک نقاشي قشنگ ببيند و اگر پا داد يک جمله عاقلانه نيز بگويد

اینو از وبلاگ عاقلانه کپی کردم

آره باید تمرکز کنم که این کارهارو بکنم

هرچند

دل خوش سیری چند.....

آره سیری چند؟

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

سفر


بیا ره توشه برداریم
قدم درراه بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است

سلام

الان ساعت 3:45 صبح روزشنبه است

الان دوهفته است که تواسپانیا هستم یک هفته مادرید بودم الانم تو بارسلونم

جای همگی خالی

امیدوارم که همه بتونن یه سری اینجا بیان خیلی دیدنیه
سه شنبه هم میرم نروژ بعدا مفصل میگم که سفرم چجوری بود

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

انتخابات 4

دقیقه نود
الان ساعت 3 بامداد جمعه بیست ودوم خرداداست

این هفته هرشب خیابانها شلوغ بودوپریشب اوج این اجتماعات به نظر میرسید

تا ساعت 2 شب با همسرم بیرون بودیم وهمه جا طرفداران هرکاندیدا برای هم شعارمیدادند وهرکدام سعی داشتند با صدای بلندتر صدای خودرا به گوش همه برسانند

به نظرم در اکثرنقاطی که من رفتم اکثریت با میرحسین موسوی بود به جز چند ناحیه مثل میدان خراسان ،شهدا وامام حسین .

دیروز صبح ساعت هشت فرصت تبلیغات تمام شد ودیشب ساعت نه باز بیرون رفتیم ولی خیلی جالب بود که دیگر کسی درخیابان شعارنمیداد وهمه سرشان به کارخودشان بود دیگر تقریبا هیج ماشینی نماد پرچم ایران یا روبان سبز یا سفید یا آبی نداشت وسکوت عجیبی همه جارو گرفته بود

تو این شبها که بیرون بودم مردمو نگاه میکردم فکرمیکردم که این جریان برای خیلی ها بازیچه خوبیه واسه اینکه یه شب تفریح کنن وبی ترس ازگشت ومامور حالشوببرن ولی امشب فهمیدم که اینطور نیست واین سکوت امشب نشون میده که اکثرا دنبال هدفی به خیابون ها می آمدند وفردا حادثه بزرگی درشرف رخ دادنه

خیلی ازاین همه شعور سیاسی واینهمه احترام به قانونی که این چندشب به مردم احترام گذاشت واجازه داد که ابراز احساسات خودشونو نشون بدن لذت بردم هرچن شاید این زودگذرباشه ولی خیلی شیرین بود

تو این چندروزه با توجه به اینهمه جمعیت به جز چند نقطه درگیری پیش نیومده که جریان شیرازو که خیلی تاسف آوره تو سایتها خوندم وتو میدون نوبنیاد هم طرفداری یه طرف وقتی خیلی حساسیت بالا رفت وبه قول معروف کم آوردن دوتا نارنجک دستی پرت کردن تو گروه رقیب که این موضوع باعث شد براثر انفجار شیشه ستاد میرحسین بشکنه وروی سر مردم بریزه که متاسفانه چند نفر زخمی شدن این جریانو من خودم ازنزدیک دیدم جاهای دیگه هم گاهی کار به کتک کاری کشیده ولی اینکه اینطور این جریان بی حادثه انجام بشه موضوع خیلی جدیدیه وبرای ماها که به خاطر یه مسابقه فوتبال ویا یه تصادف کوچیک کتک کاری میکنیم واقعا جای خوشحالیه که اینهمه صبورشدیم

خلاصه ساعت هشت صبح یعنی تقریبا پنج ساعت دیگه انتخابات شروع میشه وخیلی باحاله که همه استرس دارن وفرقی نمیکنه طرفدارکی باشی

من هم رای میدم به خاطر همه چیزهای که تا حالا همیشه حسرت داشتم باشه ونیست به خاطر بودنم
وبخاطر مردمم وایران

البته هرچند میدونم که شاید هیچی عوض نشه ویا شاید پشیمون بشم ازاینکارم ولی رای میدم

من به میرحسین موسوی رای میدم

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

انتخابات 3

بازی بزرگان

وضعیت خیلی به هم پیچیده شده کاندیداهای تایید صلاحیت شده مدام همدیگرو به فساد مالی محکوم میکنن وفسادبزرگتری رو به نفرمقابل ویا دیگران نسبت میده

خیلی درد آوره وواقعا حالم بده

تمام ساختارها شکسته شده وحریم هابرداشته شده وخطوط ممنوع ازبین رفته تازه داریم میفهمیم که کجا زندگی میکنیم

بازم مردد شدم که رای بدم یا نه یا اصلا چرا رای بدم

تازه ماداریم یه تجربه جدید به نام مناظره تلویزیونی پیدا میکنیم

فکرکنم هنوز ظرفیت شنیدن این واقعیت هارو نداریم

پس اون همه شهید اون همه جنگ وسردارهمت ها ودفاع مقدس و....هیچی

کاش اسمم روی یکی ازکوچه پس کوچه های شهرری بود مثل مرتضی سوری ویامحمد قوام وبعد ازاین سالها اینهمه رنگ وریا نمیدیدم که روی جوی خون دوستانم درست شده وآنهانیستند

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

انتخابات2

این روزها هرجانگاه میکنی تبلیغات کاندیداهارو میبینی

هرکسی داره یه جوری سعی میکنه که به همه بفهمونه که بهترازبقیه است واین وسط یه نکته جالبی وجودداره که ذهن منو به خودش مشغول کرده

هرجای دنیا وقتی تو تلویزیون ورادیو موقع انتخابات به سراغ مردم میرن وباهاشون مصاحبه میکنن ازمردم میپرسن که نظرتون درمورد اتنخابات چیه ویا اینکه انتظارتون ازکسی که انتخاب میشه چیه

ولی اینجا اول میپرسن که آیا رای میدهید وبعد درمورد انتخابات میپرسن وجالبتراینکه حتی تو تلویزیون یه برنامه درست کردن که اسمش اینه لطفا رای بدهید یا ندهید

خلاصه اگه کسی میدونه چرا اینجا اینجوریه به من هم بگه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

بی قراری


همه چی مثل همیشه پیش میره آروم وبی صدا

انگار تو فضا رها شده باشی

دارم سعی میکنم بیرونم خیلی آروم باشه وخوشحال

آره خوشحال وخرم

خیلی دلم سفرمیخواد یه سفر با ماشین ازتو جاده های سرسبز ویا کویری فرقی نمیکنه فقط مهم اینه که بری

وبگذری ازمکانهای که مدام بعدش با خودم درگیرم که حالا که من ردشدم بعدش اینجا چی میشه

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

قویترین مردان


سلام

امسال واسه اولین بارتمام تعطیلات عیدو خونه بودیم ومدام مهمون داشتیم ویا مهمون بودیم

تجربه خوبی بود

چندشب پیش اتفاقی داشتم شبکه سه تلویزیونو نگاه میکردم که داشت فینال قوی ترین مردان ایران یا مردان آهنینو نشون میداد

خلاصه زورآزمایی خفنی بود وزنه 270 کیلویی وماشین 5 تنی واتوبوس 14 تنی وراه رفتن توی آب باوزنه 150 کیلویی وچیزای دیگه مجری مسابقه هم آقای جاودانی وداورهم آقای خودنگاه مثل هرسال که مدام واسه هم نوشابه باز میکردن

تو مسابقه کشیدن اتوبوس 14 تنی وقتی یکی ازشرکت کننده ها اتوبوس رو کشید وکارش تموم شد آقای جاودانی به آقای خودنگاه گفت ببین چقدر فشاراومده وچقدراین کارسخت بوده که کفش ایشون پاره شده وآقای خودنگاه هم تایید میکرد

خلاصه بعدشم که یکی ازشرکت کننده ها پاش شکست ولی با اجازه دکتروآقایون خودنگاه وجاودانی بازم به کارش ادامه داد
درمسابقه اتوبوس کشی چندمتراتوبوسو جابجا کرد وعذرخواهی کرد که دیگه نمیتونه ولی به خاطرمردم این چندمرحله روهم اومده وازاین حرفهاواخرش هم جوایزودادن نفرآخر یک میلیون دویست هزارتومن ویک سکه بهارآزادی ونفراول ده میلیون دویست هزارتومن ویک سکه بهارآزادی.

وسخنرانی مدیران شرکت یک ویک که یکشیون میگفت این شرکت افتخارملی ونشانه خیلی چیزاست

من واقعا تعجب کردم آخه کدوم یکی ازما مردم دلمون میخواد یه نفربا پای شکسته یه وزنه 270کیلویی رو ازپله بالاببره ویا با کفش پیزوری که برای این کارستاخته نشده اتوبوس بکشه

ویا اینکه یه شرکت موادغذایی افتخارملی وازاین حرفهاست اونم این شرکت که اینهمه ازش تعریف میکرد اسپانسر این مسابقه شده بود وبه نفراول این مسابقه یعنی قوی ترین مردایران ویا مرد آهنی یا هرچیزدیگه ده میلیونو دویست هزارتومن بده

کسی که حتما یک سال باید هرروز تمرین کنه وتمام وقتشو بذاره تازه اگه شانس بیاره وآسیب نبینه ده میلیونو دویست هزارتومن بگیره که میشه ماهی هشتصدو پنجاه هزارتومن که این مبلغ فقط خرج باشگاه وخوردوخوراک این آدمه واین بنده خدا اگه مقام نیاره که فاتحه اش خوندس وباید خدامیدونه چیکارکنه

خیلی دلم گرفت من به نفس این کاریعنی قوی ترین مرد ایران بودن کارندارم ولی آخه این جایزس که به اون میدن با اون همه سختی که تو یه سال واسه این کارمیکشه البته این پول رقم کمی نیست ولی تو رشته های ورزشی خیلی کمه مثلا توفوتبال که این رقم خیلی کوچیکیه ویا تو والیبال وکشتی ویا وزنه برداری

حالا ممکنه خیلی ها بگن بابا یه کارگر ماهی دویست هزارتومن به زوردرمیاره وازاین حرفها من همه اینهارومیدونم ولی تو همین مملکت وقتی یه فوتبالیست واسه یه سال تو تیم های لیگ برتر که زیر بیست سی میلیون تومن نمیگیره البته من به رقم های خیلی بالا هم کارندارم نباید یه جوری باشه که تو این رشته هم که اینجوری آدم ها باجونشون بازی میکنن وبا این وسایل خطرناک وغیراستاندارد ولباسهای غیراستاندارددارن مسابقه میدن حداقل تامین بشن واینجوری نباشن

البته الان همه میگین همه چی اینجا درسته فقط این مونده که باید درست بشه ولی به هرحال این هم یه جای کاره که مشکل داره

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

بهار

سلام

خیلی وقته که چیزی ننوشتم

کلی هم وقت داشتم ولی نمیدونم چرا نوشتنم نمیومد

همش دورخودم میچرخیدم ونمیدونستم که چیکارباید بکنم البته هنوزم گیجم

دیروز داشتم ایمیل هامو چک میکردم که ازپنجره اتاق چشمم به بیرون افتاد خیلی باحال بود یه درخت پراز شکوفه عکسشو براتون گذاشتم



بعد فهمیدم بابا زمستون تموم شده وبهاراومده یکسال دیگه هم رفت

یاد اون وقتهای افتادم که پدرم من وخواهرم وبرادرم که الان دیگه نیست رو این موقع ازسال باخودش به خرید میبرد همیشه به یه فروشگاه که مال یکی ازدوستاش بود میرفتیم واونجا باید لباسهاوکفشامونو انتخاب میکردیم ومن همیشه غرمیزدم که به یه جای دیگه بریم ولی هرسال همونجا بود وبس خلاصه با هزارجورادا واطوار انتخاب میکردیم ولی همیشه اون چیزی رو میخریدیم که دوست پدرم وپدرم خوششون میومد لباس های من معمولاٌ کت وشلوار چهارخونه بودکه یا یه شلوارتک ویه پیراهن وکفش مردانه که من همیشه دلم میخواست شلوارجین وکتونی بگیرم که نمیشد چون اونجا ازاین چیزها نداشت ولباس برادر کوچکم هم مثل مال من وخواهرم هم همیشه یه سارافون بلند که همیشه عاشق اون بود وخودش بهش میگفت ماکسی بعد هم باید منتظر میموندیم که چندساعت قبل ازتحویل سال حمام کنیم ولباسهای تازه خودمونو بپوشیم وسرسفره هفت سین منتظر تحویل سال بشیم وچقدرسراینکه لباسمونو کثیف نکنیم حرف میشنیدیم واصلاٌ کوگوش شنوا

بعدازتحویل سال هم من مدام منتظر بودم که به کرمانشاه پیش مادربزرگ وعموهایم برویم ویا درتهران به خانه دایی ها یا خاله هایم وآنجا تا انتهای تعطیلات دخل لباسهارا بیاورم که با آنها مدرسه نروم تا همه بچه ها به کت وشلوار چهارخانه من نخندن

ومادرم هم که میدونست نقشه من چیه برام یکی دودست لباس راحتی میاورد تا این لباسهای نو حداقل چندماه دوام بیاره
وچه حالی میداد اینکه تو این سیزده روزه هیچکس حواسش به ما نبود وما بچه ها همه چیزو بهم میریختیم و چه خوشی میگذروندیم

وبعدازتعطیلات هم مدام با خواهر وبرادرم عیدی هامونو به رخ هم میکشیدیم وتازه غروب سیزده بدر خسته وداغون باید مشق های چندین کیلومتری معلم بی انصافمون تموم میکردیم بیچاره مادرم تو کل تعطیلات دفتروکتاب مارو باخودش حمل میکرد ولی دریغ از یه خط نوشتن ازما ومن از غروب سیزده بدر شروع میکردم به نوشتن وجا انداختن ویه خط درمیون نوشتن مشقها وخواهش کردن از همه برای حل مسایل ریاضی وخلاصه صبح چهاردهم فروردین مثل طاعون زده ها به مدرسه میرفتم وترس اینکه همین الان خانم منو صداکنه منو خفه کرده بود که یهو خانم معلم منو صدامیکرد ودیگه تا آخر کلاس من وچندنفردیگه سوژه بودیم یادش بخیرچندسال ابتدای مدرسه ما مختلط بود ودخترها مخصوصا چنداشون همیشه مشقاشون مرتب وتمیز وخط کشی شده ولی مشق های ما چندنفرمثل سعید محمدی سهراب طهماسبی ونادرکیوان وچندنفردیگه که الان تو خاطرم نیست کلی خط خطی وکج وکله ولی همیشه معلم ما مشق های زهره ادیبی وگیتی شریفی رو به رخ همه ما میکشید
خلاصه تا چندین هفته بعد ازتعطیلات من باید تاوان درست مشق ننوشتن عیدو پس میدادم وجریمه می شدم

خلاصه سالها طول کشید که بفهمم که پدرم چون لباسهای مارو قسطی میخره مجبوره از دوستش خرید کنه وآموزش وپرورش هم فهمید که توی تعطیلات به بچه ها تکلیف کمتر از کمتر بگن که یهو نکنه مشکلات روحی واسه بچه های نازنین بوجود نیاد

خلاصه عید همتون مبارک وامیدوارم همه سال خوبی رو شروع کنن

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

پیری


تاحالا پيش آمده که به یه نفر همسن و سال خودتون نگاه کرده باشيد و پيش خودتون گفته باشین: نه، من مطمئناً اينقدر پير و شکسته نشده‌ام؟
اگر جوابتون مثبته از داستان زير خوشتون میاد:
من يکروز در اتاق انتظار يک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پيش او مى‌رفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به ديوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را ديدم.
ناگهان به يادم آمد که ٣٠ سال پيش، در دوران دبيرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همين اسم در کلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام. اين آدم خميده، موخاکسترى و با صورت پر چين و چروک نمى‌توانست همکلاسى من باشد. بعد از اين که کارش بر روى دندانهايم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسيدم که آيا به مدرسه البرز مى‌رفته است؟
او گفت: بله. بله. من البرزى هستم.
پرسيدم: چه سالى فارغ‌التحصيل شديد؟
گفت: ١٣٥٩. چرا اين سوال را مى‌پرسيد؟
گفتم: براى اين که شما در همان کلاسى بوديد که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خيره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مى‌داديد؟؟

البته این جریان مال من نبود ویکی ازدوستام برام ایمیل کرده بود ولی جالب بود

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

بی تفاوتی


اول سراغ یهودیان رفتند؛ من یهودی نبودم، اعتراض نکردم
سپس به لهستان حمله کردند؛ من لهستانی نبودم، اعتراض نکردم
آنگاه ليبرال ها را تحت فشار قرار دادند؛ من ليبرال نبودم، اعتراض نکردم
بعد از آن، نوبت به کمونيست ها رسيد؛ من کمونيست هم نبودم، اعتراض نکردم
....و سرانجام سراغ من آمدند؛ هرچه فریاد کردم و کمک خواستم، کسی باقی نمانده بود که
اعتراض کند
"برتولت برشت"

اگر شنيدي مشكلي براي کسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، کمي
بيشتر فكر کن شايد خيلي هم بي ربط نباشد

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

عاشورا



سلام امروز عاشورا بود بود چون گذشت والان ساعت تقریبا 1.15بامداده امسال به جای خونه موندن به محل سابقمون رفتم که تواین روزها تقریبا تمام بچه ها هرجا که باشن خودشونو به اونجامیرسونن وبعدجندین سال اونهارومیبینی که خودش خیلی باحاله وقتی خیلی کوچیک بودم تقریبا شش یا هفت سالم بود روزعاشورا با پدرم به میدان شهرری میرفتیم وآنجا تعزیه نگاه میکردیم همیشه یه کاروان شتر بودکه تعدادی زن وکودک سوارآنهابودن وگریه میکردن البته چهره زنهاروهیچوقت نمیدیدم وصورت بچه ها معلوم بود وشمرکه با یک لباس یکسره قرمز ویک شمشیرکج عربده میکشید وسربچه ها وزنها دادمیزد ومن مبهوت این صحنه هامیشدم وباخودم فکرمیکردم چرا این همه مردم که اینجا هستند به اینها کمک نمیکنند ووقتی شمر اینهمه اینهارو اذیت میکنه کسی چیزی نمیگه وهمیشه فکرمیکردم که اینها همینطورحرکت میکنند تا به همه مردم دنیا اینهارو ببینند ودلم میسوخت وگریه میکردم که حالا که امام حسین شهید شده حضرت عباس وبقیه یاراش هم شهید شدند چرا خانوادش رو اینهمه اذیت میکنن وچرا کسی اونهارو به خونه خودش نمیبره وچندباربه پدرم گفتم که بیا امسال اینهارو به خونه خودمون ببریم ویا بیا کمک کن که شمرو بزنیم وپدرم نمی تونست بهم بفهمونه که اینها واقعی نیستن ویک بار به شمرسنگ زدم که نزدیک بودسرش بشکنه خلاصه خیلی دیرفهمیدم که تعزیه چیه واینها کی هستن .شمرقصاب محلمون بود که اونقدر نقش خودشو خوب بازی کرده بود که همه ازش متنفربودن . وهمه حتی بزرگترها بهش فحش میدادن خلاصه تواون سالها فکرمیکردم وقتی بزرگتربشم با چندنفر ازدوستام بزنیم دمارازروزگارشمردربیاریم وخانواده امام حسین رو نجات بدیم ولی حالا که بزرگ شدم ....هیجی بیخیال همون بهتر که چیزی نگم یاد اون یارو افتادم که مدام دعا میکرد که کاش اونم تو روز عاشورا اونجا بوده وکنارامام حسین شهید میشده خلاصه یارو توخواب میبینه که توکربلا کنارامام نشسته وامام داره باهاش صحبت میکنه ومیگه میخوام نمازبخونم ولی دشمن با تیراندازیش مانع این کارمیشه این طرف داستان ما به امام میگه شما نمازبخون من جلوی تیرها می ایستم تا به شما نخوره امام قبول نمیکنه واین طرف کلی اصرار والتماس میکنه تا امام راضی میشه وبه نماز می ایسته واین طرف هم جلوی امام به سمت دشمن خلاصه اولین تیرمیاد واون جاخالی میده وتیردوم وسوم ...و تیرصدم ودیگه تیری نمیاد وبرمیگرده میبینه امام خون آلود وتیرخورده به زمین افتاده وبا فریاد ازخواب میپره وروزی هزاربار شکرمیکنه خوب شد اون اونجا نبوده تو محل بچگی یام یاد اون روزهای افتادم که تمام آرزومون این بود که دهه محرم بیاد وعلم کشی نگاه کنیم وتو خیالمون با صمیمی ترین دوستم مرتضی که جنگ اونو ازم گرفت خودمون هم علامت تکیه محلمون بلند کنیم وچندقدم اونو راه ببریم خلاصه امسال کلی ازدوستای زمان بچگیمو دیدم خیلی ها ازخارج ازکشوراومده بودن وهمدیگرو میدیدیم وکلی ذوق میکردیم وبعضی هامون همدیگرو نمیشناختیم وتعجب میکردیم که چقدرعوض شدن