۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

حضور

الان چندروزه که فهیمه رفته مسافرت ومن تنهام
رسیدن به خونه وبی هدف ازاینکه چرا اومدی خونه واخبارتمام شبکه هادنبال کردن وبه زمین وزمان فحش دادن بعدش کمی تو وب میچرخم ویهو بخودم میام ومیبینم ساعت از3 صبح ردشده وهنوزشام هم نخوردم وحتی یادت نمیاد که گرسنه هستم یا نه.


وصبح هم با لیفتراک ازجام بلند میشم ومیبینم که ساعت 9 شده وچندتامیس کال دارم ویه دوش ومیزنم بیرون یکی دونفرازبچه ها هم تنهان وازسربیکاری بعدازظهریه سربه یکیشون میزنم والکی به یه بهانه ای میپیچونم که شب بیام خونه ودوباره همون بازی.

با نبودنش حس زندگی تو خونه نیست وانگارحضورش به زندگی روح میداد

واینکه فهمیدم که بعدازچندسال زندگی دونفری، نصفه شدم وبدون نصفه ام دیگه نه اینکه نشه ولی خیلی سخت میشه زندگی کرد

نمیدونم ازاین موضوع خوشحال باشم ویا ناراحت .
خوشحال ازاینکه اینهمه تاثیروجودداره واینهمه دلبستگی
ناراحت ازاینکه اگه یه روز نباشه این وابستگی نابود کننده میشه

واینکه حتما شنیدین که میگن:

بنده همت آنم که زیرچرخ کبود
زه هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاداست