۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

گذران

چرا برخویشتن هموارباید کرد
رنج آبیاری کردن باغی
که ازآن باغ گل کاغذی روید

این بیست روز گذشته سریال lostرا دیدم
واقعا هنوز منگ این سریالم ومن وهمسرم ازکاروزندگی افتاده بودیم ولی واقعا اوج هنرکارگردانی وفیلمبرداری وبازیگری وانتخاب لوکیشن همگی دراین سریال خلاصه شده وهنوز هم فکرمیکنم که چطوراین همه جریان به ذهن نویسندگان این مجموعه رسیده

همسرم الان سخت مریضه به حدی که چندروز تمرین تئاترشوازدست دادوتا چندلحظه پیش درتب میسوخت وبعد ازکلی کمپرس آب سرد با حوله وخوردن دارو الان بهترشده وخوابش برده
ازدوروز پیش که مریض شده تا به حال دوباردکتررفتیم وکلی قرص وشربت وآمپول مصرف کرده ولی هنوز خوب نشده ودکترش میگفت که این ویروس باید دوره خودرا سپری کند

یکی از دوستام میگفت که این مریضی ها ازکشورهای همسایه مثل افغانستان وعراق ویا پاکستان به اینجا میرسه ولی ازهرجا که میاد خیلی بیماری ناجوریه وتمام سیستم بدن را به هم میریزه
ولی تمام نگرانی همسرم ازاینه که من هم مریض شم ومدام میگه که اگراین اتفاق پیش بیاید چه کسی ازمادونفر پرستاری کنه

تا امروز چندتا پیشنهاد کارداشتم و همش دارم باخودم کلنجارمیرم که کدومش بهتره ولی تا آخر این ماه حتما یه جایی خودمو مشغول میکنم

نمیدونم چرا اینهمه تعلل کردم ولی مدام حس میکنم که بهتره صبر کنم شاید اتفاق بهتری پیش بیاد اما مثل اینکه خیلی داره دیر میشه البته با اتفاقاتی برام پیش اومد همون بهتر که بیکاربودم وگرنه وضعیت روحیم بدتر ازاینی که هست میشد

ولی برای من که ازوقتی یادمه کارکردم الان بیکاری یه حالت غیر طبیعی بحساب میاد

کم کم اطرافیانم مثل پدرومادرخودم وهمسرم دارن نگرانم میشن البته هرچی براشون توضیح میدم که مشکلی نیست ومن خودم نمیخوام فعلا کاری انجام بدم خیلی متوجه نمیشن وهمسرم هم هرچی سعی میکنه که بهشون بفهمونه که وضعیتم چجوریه بی فایدس

واسه گذران زندگی باید کارکرد اینو ازوقتی خیلی کوچیک بودم بهم گفتن واین جمله که جوهرمرد کاراست و همه هزاران بارشنیدیم

اما من هنوز دارم فکرمیکنم ازبچگی آرزویهای داشتم که شاید الان تقریبا همون شده واین حالت همیشه تو خیالاتم بوده اما حالا که میخوام خودم باشم وزندگی کنم همه تعجب آمیز بهم نگاه میکنن
البته خیلی هم ناحق نمیگن چون هرکسی بهت میرسه اولین جمله ای که بعداز اینکه اسمتو پرسید ازت میپرسه اینه که شغلت چیه یا چیکار میکنی وخیلی به نظر مسخره است که بگی هیچی دارم مطالعه میکنم یا دارم ساخته های کیشلوفسکی رو میبینم یا اینکه بگی صبحها میرم کوه وبعدش میام ناهارو با همسر عزیزم میخورم واون داره یه متن نمایشنامه رو میخونه که بعدازظهرتمرین داره ومنم قراره بعد از کارش برم دنبالش

آره اگه اینهارو بگی خیلی مسخره جلوه میکنه وطرف فکرمیکنه یا واقعا کم داری یا اینکه اونو گذاشتی سرکار وبالاخره ازت میپرسه پس کارت چی چیکارمیکنی ازکجا میاری که زندگیتو بگذرونی
بابا اینها همش کاره مگه کسی کاری داره که شما چطور زندگیتونو میگذرونید

البته با تمام این لج بازی ها با خودم میدونم که تا آخر این ماه باید دوباره برگردم به عصرجدید چارلی چاپلین
یاد کتاب سینوهه افتادم که نوشته بود هرمصری ازلحظه ای که خودشو میشناسه به فکر اینه که واسه خودش یه قبر بخره وگاهی تمام عمرش صرف این میشه وتازه خیلی ها با اینکه تمام عمرکارمیکنن بازم نمیتونن یه قبر بخرن
وما هم ازوقتی که خودمونو میشناسیم تمام تلاشمون اینه که باقرض ووام وهزار مصیبت یه خونه بخریم بعدش با مصیبت بیشتر یه ماشین بخریم وتازه به خودمون میایم ومیبینیم که یه بچه داریم وخونه ای داریم یه خواب کم داره وباید بدویم که خونه بزرگتر بخریم وآخرش نمیفهمیم که کی باید زندگی کنیم وفقط میدونیم باید بگذرونیم

راستی کی زندگی کنیم

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

سكون

سلام

خيلي زياد ازاينجا دور بودم آنقدر كه شايد خيلي نميشد به نت دسترسي داشته باشم

البته جايي نرفته بودم همين تهران بودم ولي فرصت نداشتم
هفته پيش همه روزهارو خونه بودم اشنبه تا چهارشنبه
از جمعه بعد ازظهر تا امروز صبح يعني يكشنبه خونه بودم اصلا دوست نداشتم ازخونه بيام بيرون واگه امروز كارنداشتم حتما بازم خونه ميموندم فكراينكه ميام بيرون ودو ساعت توترافيك گيرميكنم اعصابمو ميريزه به هم
خيلي مسخره است كلا ده دقيقه فاصله بين خونه تامحل كارمنه وصبح ها حداقل چهل دقيقه وبعد ازظهرها دو ساعت طول ميكشه تا اين مسيرو بيام وبرم ।
قبلا دوساعت توترافيك ميموندم وعين خيالم نبود ولي جديدا خيلي حساس شدم وعصبي
تحملم خيلي اومده پايين وفكر كنم خيلي ضعيف شدم
اين هفته شايد همش خونه بمونم واصلا بيرون نيام جديدا دلم ميخواد هميشه خونه باشم
ديروز همسرم بيرون بود ومن دو تا ازفيلم هاي ديويد لينچ رو دوباره ديديم بزرگراه گمشده وبلوار مالهالند
كه فكركنم يك بار ديگه هم بايد ببينم چون خيلي پيچيده بودن به خوصوص بزرگراه گمشده ।

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خيال

دلم ميخواست خواب باشم و تمام اين اتفاقات درخواب برايم پيش آمده باشد
حس اينكه ميدانم تمام اينها واقعيت بوده وگريزي ازآن نيست مرا له كرده است
كاش همه اين بيست روزگذشته توهم بود كاش وكاش وكاش
مثل آدمهاي معتاد شده ام صبحها به زور ازخواب بيدارميشوم وبي هدف ازخانه بيرون ميايم
وشبها تا ساعتها به سقف خيره ميشوم ومنتظر ميمانم

خيالاتي شده ام مدام با خودم حرف ميزنم درحال رانندگي يا درحال پياده روي
سالها پيش اينطور شده بودم
سال 66يكي ازصميمي ترين دوستانم كنارم جان داد تا سالها با او زندگي ميكردم با او حرف ميزدم ودر اطرافم اورا تصور ميكردم
درخيالم هميشه با او بودم
والان همين حالت دوباره برايم شروع شده ومدام با برادرم حرف ميزنم واورا حس ميكنم
حالت خوبي نيست مدام بين خواب وبيداري ميچرخم
شبي با خيال تو همخونه شد دل.....

اين روزها با اين هوا با اين باران باحال آدم هوس ميكند مدام خيس شود ومدام زير باران قدم بزند
ديشب حسابي خيس شدم خيلي حال داد