۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

زن


برای زنان سرزمینم


زن عشق می كارد و كينه درو می كند ...
ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر ...
می تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....
برای ازدواجش - در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی
به لطف قانونگذار ميتوانی ازدواج كنی ...
در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...
او می زايد و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...
او بی خوابی می كشد و تو خوابِ حوريان بهشتی را می بينی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند : نام پدر ...


این را من ننوشته ام کپی کرده ام ازجایی که نوشته بود این نوشته ازدکترشریعتی است

برای زنان سرزمینم برای مادران سرزمینم وبرای ستم های که برآنان میرود

ومن نیز یکی هستم ازاین ستم کاران وشاید گناهکارترینشان

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

آرزو


زندگی یعنی تکاپو

زندگی یعنی هیاهو

زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو

زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالون حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یکدم یک نفس حتی

زجنبش وانماند

گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد


میدونی خیلی پاییزه بی حالیه نه بارونی نه رعدوبرقی ونه خیس شدنی برای تازگی وزنده شدن

هرچند شاید زوده باید منتظرموند وبازصبرکرد

اندکی صبر سحرنزدیک است

آره صبرکنیم بازم صبرکنیم

برای شسته شدن برای تازه شدن برای روزهای که خاطرات مارو میسازه

با یاد گذشته هابگذرونیم یاد خیس شدن ها یادسرمای خیس شدن

آخ یادش بخیر یه روز فکرکنم پاییز سال 72 بود تو یوسف آباد با پسرعموم داشتیم میگشتیم که
یهو از اون بارون های جون دار باحال نه بارون روغن نباتی گرفت وما خیس خیس شدیم وآب چکون چپیدیم تو سینما گلریز وتازه فهمیدیم که فیلم اسب شاخدار بالدار رو گذاشته ومابین کلی بچه هفت هشت ساله نشستیم واین فیلم رو دیدیم

آره ازاون بارونها که وقتی خونه بودم سقف خونه از چند جا چکه میکرد ومن مدام حرص میخوردم وقابلمه وظرفهای دیگه رو جابجا میکردم ومدام ازخدا میخواستم که این بارون قطع بشه ولی همون موقع یه عده عاشق یه عده کشاورز مدام دعا میکردن که بیشتر بیاد وقطع نشه وخدا مونده بود که دعای کدوممونو مستجاب کنه

یه باردیگه هم همون سالی که تجریش سیل اومدتابستون بود ومن تو یه خیاطی سرچهارراه امیراکرم پادو بودم اونقدر بارون اومد که تموم پارکینگ ها پرآب شده بود وماشین هادی خان صاحب عملی اون خیاطی تا شیشه زیر آب رفته بود ومن وتمام کارگران خیاطی سه ساعت هل دادیم تا ماشین هادی خان رو از پارکینگ بیرون بیاریم
وبا لباسهای خیس وکثیف پیاده تا راه آهن رفتم

بارون پراز خاطرات تلخ وشیرینه حالا نمیدونم آرزو کنم که بارون بیاد یا نیاد

خدا مونده که با اینهمه سلیقه ودرخواست چیکارکنه

امروز زلزله اومد نه ازاون خطرناکاش یه زلزله یواش ولی ترسناک

آره ترسناک واسه اینکه مدام خاطرات زلزله های خطرناک به ذهنم میومد

ومدام آرزو میکردم که زلزله شدید وخطرناک نیاد واگه بیاد.....اگه بیاد

بیخیال به چیزهای بد فکرنکنیم

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

گذر

عاشقی کن


حال من دست خودم نیس
يه جا آرووم نمي گيرم
دلم از کسی گرفته
كه مي خوام براش بميرم

این روزا بد جوری ساکت
این روزا بد جوری سنگم
همه زندگیمو باختم
پای روزای قشنگم

شب و روز کنار من بود
مث سایه ، نازنینی
تو بگو چه حالی داری
وقتی سایه تو نبینی

مث آینه روبرومه
حس بی تو بودن من
دارم از دست تو می رم
عاشقی کن منو نشکن

پای دنیای تو موندم
من عاشق من آدم
تا صدات بلرزه آخر
تا دلت بگیره کم کم

آخرین ترانه هامو
می خونم با چشمای خیس
عاشقی کن منو نشکن
حال من دست خودم نیس


شعرازعبدالجبارکاکایی


وازکنارهم میگذریم بی توجه به هم وآنقدرغرق درخودمان وزندگیمان شده ایم که فراموش کرده ایم حتی خودمان را