۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

بهار

سلام

خیلی وقته که چیزی ننوشتم

کلی هم وقت داشتم ولی نمیدونم چرا نوشتنم نمیومد

همش دورخودم میچرخیدم ونمیدونستم که چیکارباید بکنم البته هنوزم گیجم

دیروز داشتم ایمیل هامو چک میکردم که ازپنجره اتاق چشمم به بیرون افتاد خیلی باحال بود یه درخت پراز شکوفه عکسشو براتون گذاشتم



بعد فهمیدم بابا زمستون تموم شده وبهاراومده یکسال دیگه هم رفت

یاد اون وقتهای افتادم که پدرم من وخواهرم وبرادرم که الان دیگه نیست رو این موقع ازسال باخودش به خرید میبرد همیشه به یه فروشگاه که مال یکی ازدوستاش بود میرفتیم واونجا باید لباسهاوکفشامونو انتخاب میکردیم ومن همیشه غرمیزدم که به یه جای دیگه بریم ولی هرسال همونجا بود وبس خلاصه با هزارجورادا واطوار انتخاب میکردیم ولی همیشه اون چیزی رو میخریدیم که دوست پدرم وپدرم خوششون میومد لباس های من معمولاٌ کت وشلوار چهارخونه بودکه یا یه شلوارتک ویه پیراهن وکفش مردانه که من همیشه دلم میخواست شلوارجین وکتونی بگیرم که نمیشد چون اونجا ازاین چیزها نداشت ولباس برادر کوچکم هم مثل مال من وخواهرم هم همیشه یه سارافون بلند که همیشه عاشق اون بود وخودش بهش میگفت ماکسی بعد هم باید منتظر میموندیم که چندساعت قبل ازتحویل سال حمام کنیم ولباسهای تازه خودمونو بپوشیم وسرسفره هفت سین منتظر تحویل سال بشیم وچقدرسراینکه لباسمونو کثیف نکنیم حرف میشنیدیم واصلاٌ کوگوش شنوا

بعدازتحویل سال هم من مدام منتظر بودم که به کرمانشاه پیش مادربزرگ وعموهایم برویم ویا درتهران به خانه دایی ها یا خاله هایم وآنجا تا انتهای تعطیلات دخل لباسهارا بیاورم که با آنها مدرسه نروم تا همه بچه ها به کت وشلوار چهارخانه من نخندن

ومادرم هم که میدونست نقشه من چیه برام یکی دودست لباس راحتی میاورد تا این لباسهای نو حداقل چندماه دوام بیاره
وچه حالی میداد اینکه تو این سیزده روزه هیچکس حواسش به ما نبود وما بچه ها همه چیزو بهم میریختیم و چه خوشی میگذروندیم

وبعدازتعطیلات هم مدام با خواهر وبرادرم عیدی هامونو به رخ هم میکشیدیم وتازه غروب سیزده بدر خسته وداغون باید مشق های چندین کیلومتری معلم بی انصافمون تموم میکردیم بیچاره مادرم تو کل تعطیلات دفتروکتاب مارو باخودش حمل میکرد ولی دریغ از یه خط نوشتن ازما ومن از غروب سیزده بدر شروع میکردم به نوشتن وجا انداختن ویه خط درمیون نوشتن مشقها وخواهش کردن از همه برای حل مسایل ریاضی وخلاصه صبح چهاردهم فروردین مثل طاعون زده ها به مدرسه میرفتم وترس اینکه همین الان خانم منو صداکنه منو خفه کرده بود که یهو خانم معلم منو صدامیکرد ودیگه تا آخر کلاس من وچندنفردیگه سوژه بودیم یادش بخیرچندسال ابتدای مدرسه ما مختلط بود ودخترها مخصوصا چنداشون همیشه مشقاشون مرتب وتمیز وخط کشی شده ولی مشق های ما چندنفرمثل سعید محمدی سهراب طهماسبی ونادرکیوان وچندنفردیگه که الان تو خاطرم نیست کلی خط خطی وکج وکله ولی همیشه معلم ما مشق های زهره ادیبی وگیتی شریفی رو به رخ همه ما میکشید
خلاصه تا چندین هفته بعد ازتعطیلات من باید تاوان درست مشق ننوشتن عیدو پس میدادم وجریمه می شدم

خلاصه سالها طول کشید که بفهمم که پدرم چون لباسهای مارو قسطی میخره مجبوره از دوستش خرید کنه وآموزش وپرورش هم فهمید که توی تعطیلات به بچه ها تکلیف کمتر از کمتر بگن که یهو نکنه مشکلات روحی واسه بچه های نازنین بوجود نیاد

خلاصه عید همتون مبارک وامیدوارم همه سال خوبی رو شروع کنن