۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

بعدازظهرسگی

میشه با یه جمله گندزدبه یه زندگی وبا یه جمله گندنزد

میشه تو اوج عصبانیت خودتوکنترل کنی وبگذری ومیشه بزنی زیرهمه چی وبشاشی به تمام ادبیات وبعدش فاجعه درست کنی

گاهی دلت میخواد کوتاه نیایی وتا آخرش بری ببینی چی میشه



یه جا خوندم که خوشبختی وجودنداره اون لحظه های که فکرمیکنی خیلی خوشبختی داری فاصله بین دوتا مصیبت رو طی میکنی

وبعدش مثل سگ پشیمون میشی ولی دیگه دیرشده (اصلا مگه سگ پشیمون میشه نمیدونم)وهمه چی ازدستت دررفته

خوب این هم یه نوع ازحماقته ولی ازنوع حماقت هوشمنده چون تومیدونی ته کارت به کجامیرسه

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

کوهستان 2

پنجشنبه صبح رفتیم کوه بیستون کرمانشاه:
پیاده روی چندساعته ورسیدن به یه جایی که اگه یکی ازبچه هابلدنبود محال بود اونجارو پیداکنیم وخستگی درکردن دوساعته وجاتون خالی ناهارخوردن وبعدش دوباره راه افتادیم وشش ساعت پیاده روی تو یه دشت تقریبا صاف بین دوتاکوه که سبزبود وپرازدرخت های کوتاه ویکسره گندم وحشی بود که انگارکسی اونهارو کاشته بود.



توراه ازکناردوتا چاله آب ردشدیم وبا اینکه هواخیلی گرم بود وفکرمیکردم که آب این چاه ها هم گرمه ولی آب خیلی خنک خوبی داشت.
وسط های راه بودیم که دونفردیگه به مارسیدن وبرخلاف ما که مثل لاک پشت راه میرفتیم تقریبا میدویدن وکمی با ما خوش بش کردن ویکشون سرعتشو زیادکردورفت ولی یکیشون با ما همراه شد .
توی راه کنارچاله های آب چندتا لاک پشت هم دیدیم وخیلی تعجب کردم چون ما تو ارتفاع سه هزارمتری بودیم وازیکیشون که خیلی خوش تیپ بود چندتا عکس انداختم.


تقریبا ساعت ده شب به جای که میخواستیم رسیدیم واونجا یک خانواده دامدارهم چادرزده بودندالبته اینوهم بگم که نصف بقیه راه رو اون نفری که پیش ما مونده بود به زورکوله پشتی منوگرفت وباخودش آورد وگرنه شاید ما تا ساعت یازده هم نمیرسیدیم.
وقتی رسیدیم اونجادیگه حتی یه قدم هم نمیتونستم بردارم وجاتون خیلی خالی سه لیوان دوغ خوردم که تقریبا اوردوزکردم ویه گوشه نشستم وفقط به حرفهای دیگران گوش میدادم وحتی نا نداشتم حرف بزنم.
وشام هم آبگوشت خوردیم وتاساعت یک شب بیداربودم وبعدش ازخستگی وسط دشت یه زیرانداز انداختم ورفتم تو کیسه خواب وبه آسمون نگاه میکردم که ستاره هاچه وضوحی داشتن وانگار خیلی نزدیکتربودن تاصبح چندبارازخواب بیدارشدم وبا اینکه خیلی خسته بودم ودیرخوابیده بودم ولی صبح ساعت شش ازخواب بیدارشدم واصلااحساس خستگی نداشتم

ساعت ده صبح هم راه افتادیم وبرگشتیم وکلی توراه حال کردیم چون یه لونه عقاب دیدیم که روی یه صخره بلندبود وعقابه که داشت به جوجه هاش غذامیداد.


وناهار روهم تو راه کناریه چشمه خوشکل خوردیم وتقریبا ساعت چهاربه پایین رسیدیم .
به من که خیلی خوش گذشت .
وامیدوارم که بشه دوباره بریم .

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کوهستان 1

میخوام برم کوه شکارآهو

تفنگ من کو لیلی جان تفنگ من کو

آخرهفته با چندتا ازدوستان میخوایم بریم کوه نه دربند یا درکه

میریم کوه بیستون نزدیک کرمانشاه شاید یکی دوشب بالا بمونیم

خلاصه فکرکنم که خیلی خوب باشه وقتی برگشتم براتون میگم که چطوربود