۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

دلتنگی

درسفری مثل زمان بگفتمت بمان بمان

تورفته ای زپیش من

به خواب دیده ام تورا

میدونی که دلتنگی آدمها ته نداره وهرلحظه یه بهانه پیدامیشه که حالتوبگیره واعصابتو بهم بریزه ویه کاری کنه که یه گوشه کزکنی وبه قول قدیمیها زانوی غم بغل کنی

البته اون آدمهای خوشحالی که اصلا غمگین ودلتنگ نیستن کافی ده دقیقه اخبارببینن تاحالشون سرجاش بیاد یا اگه دم دستشون هست صفحه حوادث روزنامه رو بخونین کلی مطلب هست که میتونه حداقل یک ماه بریزتون بهم

ومن دلتنگ گذشته شدم دلتنگ یه شب سرد زمستونی که من تقریبا شش سالم بود ونصفه شب ازترس یه خواب بد ازخواب پریدم وگریه ام گرفت وپدرم هم ازصدای من بیدارشد ومنوپیش خودش برد وبغلم کرد وباهام حرف زد ومنو کنارخودش خوابوند ومن احساس امنیت کردمو خوابم برد

الان سالهاست که دلم میخواد اون حس آرامش وامنیت دوباره باشه ولی تابه حال نتونستم پیداش کنم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

بی خبری

شانس آوردیم که نمیدونیم فردا چی میشه اگرمیدونستیم که دیگه خیلی ضایع بود

حالی میکنم ازاین بیخبری وندونستن که میری ومیری یهو سرت میخوره به دیواروبرمیگردی ومثل این ماشین های اسباب بازی دوباره یه دیواردیگه ودوباره برگشت تا باطریت تموم بشه ووایسی وبعدش دیگه هیچی.واین داستان ادامه داره وفقط قهرمان قصه هاش عوض میشن

ازاینجا که وایسی نمیتونی آخرشو ببینی حتی اگه بالاترهم بری بازم معلوم نیست