۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

عاشورا



سلام امروز عاشورا بود بود چون گذشت والان ساعت تقریبا 1.15بامداده امسال به جای خونه موندن به محل سابقمون رفتم که تواین روزها تقریبا تمام بچه ها هرجا که باشن خودشونو به اونجامیرسونن وبعدجندین سال اونهارومیبینی که خودش خیلی باحاله وقتی خیلی کوچیک بودم تقریبا شش یا هفت سالم بود روزعاشورا با پدرم به میدان شهرری میرفتیم وآنجا تعزیه نگاه میکردیم همیشه یه کاروان شتر بودکه تعدادی زن وکودک سوارآنهابودن وگریه میکردن البته چهره زنهاروهیچوقت نمیدیدم وصورت بچه ها معلوم بود وشمرکه با یک لباس یکسره قرمز ویک شمشیرکج عربده میکشید وسربچه ها وزنها دادمیزد ومن مبهوت این صحنه هامیشدم وباخودم فکرمیکردم چرا این همه مردم که اینجا هستند به اینها کمک نمیکنند ووقتی شمر اینهمه اینهارو اذیت میکنه کسی چیزی نمیگه وهمیشه فکرمیکردم که اینها همینطورحرکت میکنند تا به همه مردم دنیا اینهارو ببینند ودلم میسوخت وگریه میکردم که حالا که امام حسین شهید شده حضرت عباس وبقیه یاراش هم شهید شدند چرا خانوادش رو اینهمه اذیت میکنن وچرا کسی اونهارو به خونه خودش نمیبره وچندباربه پدرم گفتم که بیا امسال اینهارو به خونه خودمون ببریم ویا بیا کمک کن که شمرو بزنیم وپدرم نمی تونست بهم بفهمونه که اینها واقعی نیستن ویک بار به شمرسنگ زدم که نزدیک بودسرش بشکنه خلاصه خیلی دیرفهمیدم که تعزیه چیه واینها کی هستن .شمرقصاب محلمون بود که اونقدر نقش خودشو خوب بازی کرده بود که همه ازش متنفربودن . وهمه حتی بزرگترها بهش فحش میدادن خلاصه تواون سالها فکرمیکردم وقتی بزرگتربشم با چندنفر ازدوستام بزنیم دمارازروزگارشمردربیاریم وخانواده امام حسین رو نجات بدیم ولی حالا که بزرگ شدم ....هیجی بیخیال همون بهتر که چیزی نگم یاد اون یارو افتادم که مدام دعا میکرد که کاش اونم تو روز عاشورا اونجا بوده وکنارامام حسین شهید میشده خلاصه یارو توخواب میبینه که توکربلا کنارامام نشسته وامام داره باهاش صحبت میکنه ومیگه میخوام نمازبخونم ولی دشمن با تیراندازیش مانع این کارمیشه این طرف داستان ما به امام میگه شما نمازبخون من جلوی تیرها می ایستم تا به شما نخوره امام قبول نمیکنه واین طرف کلی اصرار والتماس میکنه تا امام راضی میشه وبه نماز می ایسته واین طرف هم جلوی امام به سمت دشمن خلاصه اولین تیرمیاد واون جاخالی میده وتیردوم وسوم ...و تیرصدم ودیگه تیری نمیاد وبرمیگرده میبینه امام خون آلود وتیرخورده به زمین افتاده وبا فریاد ازخواب میپره وروزی هزاربار شکرمیکنه خوب شد اون اونجا نبوده تو محل بچگی یام یاد اون روزهای افتادم که تمام آرزومون این بود که دهه محرم بیاد وعلم کشی نگاه کنیم وتو خیالمون با صمیمی ترین دوستم مرتضی که جنگ اونو ازم گرفت خودمون هم علامت تکیه محلمون بلند کنیم وچندقدم اونو راه ببریم خلاصه امسال کلی ازدوستای زمان بچگیمو دیدم خیلی ها ازخارج ازکشوراومده بودن وهمدیگرو میدیدیم وکلی ذوق میکردیم وبعضی هامون همدیگرو نمیشناختیم وتعجب میکردیم که چقدرعوض شدن

هیچ نظری موجود نیست: