۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خيال

دلم ميخواست خواب باشم و تمام اين اتفاقات درخواب برايم پيش آمده باشد
حس اينكه ميدانم تمام اينها واقعيت بوده وگريزي ازآن نيست مرا له كرده است
كاش همه اين بيست روزگذشته توهم بود كاش وكاش وكاش
مثل آدمهاي معتاد شده ام صبحها به زور ازخواب بيدارميشوم وبي هدف ازخانه بيرون ميايم
وشبها تا ساعتها به سقف خيره ميشوم ومنتظر ميمانم

خيالاتي شده ام مدام با خودم حرف ميزنم درحال رانندگي يا درحال پياده روي
سالها پيش اينطور شده بودم
سال 66يكي ازصميمي ترين دوستانم كنارم جان داد تا سالها با او زندگي ميكردم با او حرف ميزدم ودر اطرافم اورا تصور ميكردم
درخيالم هميشه با او بودم
والان همين حالت دوباره برايم شروع شده ومدام با برادرم حرف ميزنم واورا حس ميكنم
حالت خوبي نيست مدام بين خواب وبيداري ميچرخم
شبي با خيال تو همخونه شد دل.....

اين روزها با اين هوا با اين باران باحال آدم هوس ميكند مدام خيس شود ومدام زير باران قدم بزند
ديشب حسابي خيس شدم خيلي حال داد

۲ نظر:

ناشناس گفت...

test

ناشناس گفت...

سلام خوبي؟ شايد كمي دير شده باشه ولي بهت تسليت مي گم آره از دست دادن عزيزان سخته خيليم سخته. مطلبي كه درباره پاييز نوشته بودي به دلم نشست منم هميشه تو پاييز اين حسارو دارم. eve ahura