
تاحالا پيش آمده که به یه نفر همسن و سال خودتون نگاه کرده باشيد و پيش خودتون گفته باشین: نه، من مطمئناً اينقدر پير و شکسته نشدهام؟
اگر جوابتون مثبته از داستان زير خوشتون میاد:
من يکروز در اتاق انتظار يک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پيش او مىرفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به ديوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را ديدم.
ناگهان به يادم آمد که ٣٠ سال پيش، در دوران دبيرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همين اسم در کلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کردهام. اين آدم خميده، موخاکسترى و با صورت پر چين و چروک نمىتوانست همکلاسى من باشد. بعد از اين که کارش بر روى دندانهايم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسيدم که آيا به مدرسه البرز مىرفته است؟
او گفت: بله. بله. من البرزى هستم.
پرسيدم: چه سالى فارغالتحصيل شديد؟
گفت: ١٣٥٩. چرا اين سوال را مىپرسيد؟
گفتم: براى اين که شما در همان کلاسى بوديد که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خيره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مىداديد؟؟
البته این جریان مال من نبود ویکی ازدوستام برام ایمیل کرده بود ولی جالب بود
۴ نظر:
خيلي جالب بود!!
مرسي !
راستي ممنون كه سر زدي
بله تموم شد ... ولي مصيبت همچنان باقيست
اين پيري هم حكايتيه ها !
ممنون که بهم سر زدی عزیز...
ولی من تنها نیستم...
ولی تنهایی رو دوس دارم...
مثه همون خدایی که تو میگی...
بالاخره منم بنده همون خدا هستم!
ولی تنهایی چیز بدی نیست...
خوش به حال من که فرصت دوست داشتن دارم... خوش به حال من که خدا بم اجازه داده عاشق یکی از فرشته هاش بشم...
از مطالت خیلی خوشم اومد... اگه دوس داشتی خبرم کت تا تبادل لینک کنیم... فعلا خدانگهدارت گل نازم....
ممنون دوست گرامي
قلم خيلي خوبي داريد ولي چرا اينقدر كم مينويسيد و دير به دير آپ ميكنيد ؟
در ضمن سال نو هم پيشاپيش مبارك
ارسال یک نظر